ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد


ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد

ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد


ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد

ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد


ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد

ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد


ازین ده رنگ تر یاری نپندارم که کس دارد

وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
وزین بی نورتر کاری نپندارم که کس دارد
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
نماند از رشتهٔ جانم بجز یک تار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد